جدول جو
جدول جو

معنی کبک گر - جستجوی لغت در جدول جو

کبک گر(کَ کِ گَ)
مرکب از کاذب عربی + ’انه’ فارسی علامت نسبت، دروغین. به دروغ. از روی دروغ و کذب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفش گر
تصویر کفش گر
کفش دوز، کسی که کفش می دوزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک سر
تصویر سبک سر
سبک مغز، سفیه، بی خرد، برای مثال سر مردمی بردباری بود / سبک سر همیشه به خواری بود (فردوسی - ۷/۱۵)، خودرای، فرومایه، پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک پر
تصویر سبک پر
پرنده ای که تند و تیز پرواز کند، پرندۀ تیزپر، تیزپر، برای مثال ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ / آن چابکی که در پر باز سبک پر است (اثیرالدین اخسیکتی - ۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبک دری
تصویر کبک دری
در علم زیست شناسی، نوعی کبک درشت که در کوه یا درۀ کوه به سر می برد، در موسیقی از آهنگ های موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دِ)
جبان. (یادداشت مؤلف). ترسنده. کبک زهره. رجوع به کبک زهره شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کوهی است در جنوب شرقی بوشهر و کوه نمک. (جغرافیای طبیعی کیهان ص 55)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کینه و عداوت تیز و افزون. (آنندراج). انتقام کشنده. منتقم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کفگیر. چمچه. (ناظم الاطباء). مرغات. (منتهی الارب). و رجوع به کفگیر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
دهی است از دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران واقع در 34هزارگزی باختر کرج و 6 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین با 401 سکنه. آب آن ازچشمه سار و راه آن مالرو است و از ینگی امام پائین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کِ گَ)
کشتکار. کشاورز. زارع. مزارع. حاقل. برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف) : کشت گر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ)
ذوزغب. ذوخمل. پرزدار. (یادداشت مؤلف). دارای کرک. که کرک دارد. کرکناک. پرزناک
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ دَ)
کبکی که در دره و کوه می باشد و از کبکهای معمولی دو برابر بزرگتر است و آن خاکستری رنگ است و مخطط به خطوط سفید بسیار ریز. صاحب مخزن الادویه نوشته بهترین طیور بری آن است و بعد از آن شحرور و پس سمانی و پس حجل و دراج و تیهو و شفنین و جوجه کبوتر و ورشان و فاخته. و در تبرستان آن را کوه کوب گویند یعنی کبک کوهی و دری و عوام کبک زری گویند و پر او را بر کلاه طفلان آویزند و حافظ پندارند. (آنندراج). مرغی است بزرگ جثه چند خروسی درشت برنگ خاکی و روشن با پری کوتاه و گوشتی نازک و لطیف و لذیذ. (یادداشت مؤلف). نوعی از کبک که بزرگتر از کبک معمولی است. (از ناظم الاطباء) :
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی.
چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی.
منوچهری.
گویی بط سپید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساق پای در قدح خون زده ست.
منوچهری.
چون بهم کردی بسیار بنفشۀ طبری
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری.
منوچهری.
چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تا ضحی.
منوچهری.
همی رفت جم پیش آن سعتری
جهان بر چمن همچو کبک دری.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو کبک دری باز مرغست لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.
ناصرخسرو.
بجز شکر نعمت نگیرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبک دری ست.
ناصرخسرو.
هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری.
سوزنی.
شده ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را عنقا.
(ترجمه تاریخ یمینی ص 65).
نای قمری به نالۀ سحری
خنده برده ز کام کبک دری.
نظامی.
خجل رویی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را.
نظامی.
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری.
نظامی.
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینۀ کبک دری.
نظامی.
، نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج). یکی از سی لحن باربد. (یادداشت مؤلف) :
مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند و گه نوای اشکنه
ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه.
منوچهری.
چو کردی پنجۀ کبک دری تیز
ببردی خندۀ کبک دلاویز.
نظامی.
- خرام کبک دری، روش کبک دری. رفتار کبک دری:
ترا شکار کند آخر ای نگار امیر
که چشم آهو داری خرام کبک دری.
هدایت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
دراج. (فهرست مخزن الادویه) ، مخفف کبک کوه. کبک دری. کرک کوه
لغت نامه دهخدا
(کَ گُ)
گدار کبک. گذرگاه کبک. معبر کبک. تنگه یا جزآن که کبکان گاه هجرت از آن گذرند و شکار در آن وقت سهل باشد. (یادداشت مؤلف). معبر کبکان و آن سالی دوبار و در امکنۀ مخصوص باشد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
که لبی چون کبک زیبا دارد، مجازاًزیبالب. لعل لب، بمناسبت سرخی منقار او:
در گریۀ وداع تذروان کبک لب
طاووس وار پای گل آلود می بریم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
کبک مثال. کبک رفتار:
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ گَ)
آنکه طبق سازد
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ تَ / تِ)
تیزپرواز. (آنندراج). تیزپر. تیزرو. مسرع:
نه همه بینی کاین چرخ کبود از بر ما
بسی از مرغ سبکپرتر و پرّنده تر است.
ناصرخسرو.
ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ
آن چابکی که در پر باز سبکپر است.
اثیر اخسیکتی.
بس سبکپر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای ترا خردۀ زر بربندم.
خاقانی.
روان شد در هوا باز سبکپر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر.
نظامی.
از آن باغ سبکپرمانده پر داغ
جهان تاریک بر وی چون پر زاغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ سَ)
مخفف سبکسار. بی مغز و بی وقار و کم مایه. (آنندراج). فرومایه. (غیاث). نادان. کم خرد:
برهّام گفت این بد ناهمال
دلیر و سبک سر مرا بود خال.
فردوسی.
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبک سر بود.
فردوسی.
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود.
فردوسی.
جوان هم سبک سر بود خویش کام
سبک سر سبکتر درافتد بدام.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپه را چو مهتر سبک سر بود
شکستن گه کین سبک تربود.
اسدی.
سبک سران حسد گر زبون عزم تواند
عجب مدان که شود خس بدست باد اسیر.
اثیر اخسیکتی.
چون عاشق دلتنگ بر روی اصفهان سرگردان وتردامن سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12).
بر سبک سر نشاید ایمن بود
که سبک سر بسر درآید زود.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(بُ زِ گَ)
بز که بمرض گری مبتلی باشد. بز جرب دار.
- امثال:
بز گر از سرچشمه آب می خورد
لغت نامه دهخدا
تصویری از کین گر
تصویر کین گر
انتقام کشنده منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک سر
تصویر سبک سر
ابله
فرهنگ واژه فارسی سره
آن که وظیفه ی پاک کردن برنج در شالی کوبی را به عهده دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی که در مناطق ساحلی و در کنار باتلاق های جلگه ای روید
فرهنگ گویش مازندرانی
کشاورزی که در کرت، کلوخ درشت را ریز کند
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای در نزدیکی دهکده ی نارنج بندبن از لنگای عباس
فرهنگ گویش مازندرانی